روز اخویام، را به منطقه بردم و یکی از بچهها که شوخ و بذله گو بود او را
ناوارد و ساده گیر آورده و بساط کرده بود: که آخر مردم، دارم میمیرم به دادم
برسید، لامروتها!نامسلمونا! اخوی ما هم که قضیه را جدی گرفته بود، که : بیا
روی کولم سوار شو بریم بهداری یا کسی را از بهداری بیاورم، و از این حرفها و او
هم بیشتر ناله و زاری میکرد، من که از احوالات او را میدانستم، پرسیدم حالا
چی شده؟ حتماً هله هوله خوردی و الا دل که بیخودی درد نمیگیرد و او
شکسته بسته گفت:چیزی نیست... حساسیته ... من هروقت یه گوسفند رو تنهایی
میخورم یه خورده دلم درد میگیره حالا چه کار کنم؟» که یکی از بچهها
گفت:هیچی، صد دفعه تا حالا بهت گفتم دکترت را عوض کن، و نزد دامپزشک برو!
اخوی ما که پاک مات و مبهوت شده بود، خندهاش گرفت و تازه فهمید قضیه از
چه قرار است.
خدایا شهادت من شب عاشورا برسان
امین رب العامین یادت نره.