سفارش تبلیغ
صبا ویژن
میوه دانش، با کردار نیک چیده می شود نه با گفتار نیک . [امام علی علیه السلام]
وَلا تَحسَبَنَّ الذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ امواتابَل احیاء!
 
 RSS |خانه |ارتباط با من| درباره من|پارسی بلاگ
»» عینک بزنید

شب عملیات موقع حلالیت طلبیدن یکی از فرماندهان

آمده بود وداع کند. خیلی جدی به بچه ها

می گفت: خوب، برادرا!

 اگر در این مدت از ما بدی دیده اند (بعد از مکثی) حقشان بوده

 و اگر خوبی دیده اند حتماً اشتباهی رخ داده است.

 بعضی ها هم می گفتند: اگر ما را ندیدید عینک بزنید.

منبع:فرهنگ ایثار



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » قلب اروند ( دوشنبه 87/11/7 :: ساعت 4:42 عصر )

»» در بیابان ها بودیم،درخیابان ها چه می کنیم؟

 

 

نامه ای از یک رزمنده ی قدیمی به...

خانم یا آقای عزیز،سلام

نامه ای که قصد داشتید بنویسید اما ننوشتید به دستم رسید البته نیازی هم نبود بنویسید.

از این نامه های نانوشته گه گاه به دست ما می رسد.با رنگ سفید بر روی کاغذ هایی از جنس حیرت نوشته بودید:چرا جنگ؟

من سن شمارا نمی دانم ولی نسل ما نسلی نبود که حساب و کتاب بلد باشد و همیشه با خود ترازویی را حمل کند که

 سنگ آن از جنس هزینه ها و محاسبات دقیق اقتصادی و سیاسی باشد.

مشکل ما این بود که وقتی جنگ شروع شد،وقت نداشتیم چون و چرا کنیم.

یک روز به هوای دیدن کبوتر های مهاجر پاییزی،سرمان را به سوی آسمان بلند کردیم که دیدیم آسمان پر از هواپیما های بعثی است.

باور کنید،فرصت بحث و جدل نبود،وگرنه شاید ماهم کمتر از شما با جنگ مخالف نبودیم.

ماهنوز بالغ نشده بودیم که روی دوشمان سنگینی جنازه ی دوستمان را حس کردیم.هنوز وزن و قد و

 اندازه ی خودمان را نمیدانستیم که فهمیدیم کلاشینکف سبکتر از ژ-3 است و صدای خمپاره زیر تر از صدای موشک است.

فرق است بین نسلی که صدای انفجار را فقط شب های چهارشنبه سوری در میدان های زیبای شهر شنیده است

 با نسلی که گوشش پر است از صدای نارنجک و زوزه ی خمپاره و نعره ی راکت.ماهنوز داخل ادم های بزرگ نشده بودیم

که هفته ای یکبار وصیت نامه  می نوشتیم و برای لباس های کهنه و چند دفتر و کتاب و دوچرخه ی همیشه پنچرمان وارث تعیین می کردیم.

الان هم از ما انتظار نداشته باشید که مثل شما طعم زندگی را چشیده باشیم و برای رسیدن به آن خود را به آب و آتش بزنیم.

من هنوز اسم کسی را نمیشنوم که مرا یاد یکی از دوستان شهیدم نیندازد.دوستی داشتم که از جان دوست ترش می داشتم.

جلو چشمم تکه تکه شد  و وقتی مادرش من را دید ،با چشمانش به من می گفت چرا باید تو بمانی و از فرزند من

جز چند تکه گوشت و مقداری استخوان برنگردد؟هنوز هم وقتی از کوچه ی آنان می گذرم دلم می لرزد که مبادا با آنان روبرو شوم.

می بینید خانم یا آقای عزیز؟ما حتی از زنده بودنمان هم شرمساریم.

شاید حق با شما باشد و شاید درست همین باشد که هرکس به فکر خود باشد و گلیم خود را از آب بیرون بکشد.من نمیدانم.

اما می دانم که این خوش فکری  ها و عافیت طلبی ها از ما ساخته نبود.ما زندگی نمی کردیم،

ما فقط خاکریز و سنگر و حمایل و این چیزهارا میشناختیم.مانسلی بودیم که میان خاک و خون و آتش عروسی می گرفتیم و در حجله هم دلمان برای سنگر تنگ می شد.

خانم یا آقای عزیز

نمی دانم تاحالا صدای برخورد موشک را با زمین شنیده ای.کمی با موسیقی پاپ و راک فرق دارد،

ولی تا بخواهی حال و هوای آدم را عوض میکند.تا ساعت ها بعد از آن دنیا تیره و تار است و از دهان هیچکس صدایی شنیده نمی شود.

البته لب ها تکان می خورند و دهان ها باز و بسته می شوند،اما کسی صدایی نمی شنود.

احتمالا دلیلش این است که موشک ها غیر از اینکه یک عده را به خاک و خون می کشند،یک عده را هم کر و کور و موجی می کنند.

می بینید چقدر موسیقی ما با شما فرق می کرد؟پس قبول کنید که افکار ماهم کمی متفاوت باشد.

خانم یا آقای گرامی

روزگاری که بر ما رفت،باروزگار شما فرق هایی دارد.مثلا غم و غصه های شما خیلی لطیف اند.

شما غصه ی لایه ی اوزون و رطوبت هوا در پاسارگاد را می خوردید که خیلی رمانتیک و قشنگ اند.

اما مانگران تانک های غول پیکری بودیم که اگر یک لحظه از آنها چشم بر می داشتیم،باید در تجریش و زعفرانیه پیداشان می کردیم.

راستی می دانی چرا ما معمولا در فکریم؟چون همه ی ما همیشه فکر میکنیم چیزی را گم کرده ایم،

اما نمی دانیم چیست.امروز که رفتم جلو آینه،ناگهان فهمیدم ماچی گم کرده ایم.به نظر تو  کسی که در عرض چند سال ناقابل،

یک مرتبه از نوجوانی به پیری می رسد،چه چیزی را گم کرده است؟نه،اشتباه کردی.ما جوانی و میان سالی را گم نکردیم.

ما قلب و روحمان را جا گذاشتیم.کجا؟در بیابان ها.یکی نیست که به ما بگوید:پس در خیابان ها چه می کنید؟

نوشته شده توسط:رضا علیزاده

منبع: ماهنامه امتداد(شبکه تداوم ارتباط راهیان نور)شماره آبانماه87



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » قلب اروند ( دوشنبه 87/10/16 :: ساعت 10:48 عصر )

»» خاطرات دفاع مقدس...درست به بابای خدابیامرزت رفتی!

به نام خدا

تا به حال غصه دار و غمگین ندیده بودمش.

همیشه دندان های صدفی سفید فاصله دارش از پس لبان خندانش دیده می شد.

قرص روحیه بود! نه در تنگناها و بزبیاری ها کم می آورد و نه زیر آتش شدید و دیوانه وار دشمن.

یک تنه می زد به قلب دشمن.

به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد! اسمش قاسم بود.

پدرش گردان دیگر بود. تره به تخمش می رود، قاسم به باباش.

هر دو بشاش بودند و دل زنده. خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:

- سلام ابراهیم. حالت چطوره؟ دماغت چاقه؟ راستی ببینم تو چند تا داداش داری؟

- سه تا، چه طور مگه؟

- هیچی! از امروز دو تا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد!

- یا امام حسین!

به همین راحتی! تازه کلی هم شوخی و خنده به تنگ خبر می بست

 و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود

هر چی بهش می گفتم که: «آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است؟

 نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود؟

 می گفت: «دمت گرم. از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار؟!»

- منظورم اینه که یک مقدمه چینی، چیزی...

- یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم؟ که چی؟ برادر عزیزتر از جان!

یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید؟ تا طرف بگوید چطور؟

بگویم: هیچی دل نگران نشو.

راستش یک ترکش به انگشت کوچکه پای چپش خورده و کمی اوخ شده و کلی رطب و یابس ببافم

و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم؟

نه آقاجان این طرز کار من نیست.

 صلاح مملکت خویش خسروان دانند! من کارم را خوب فوت آبم.»

نرود میخ آهنین در سنگ! هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که...

بگذریم. حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم.

اول خواستم گردن دیگران بیندازم.

اما همه متفق القول نظر دادند که تو – یعنی من – فرمانده ای وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم.

نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.

نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.

قاسم به چشمانم دقیق شد

و بعد گفت: «غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست! باز از آن خبرها شده؟» جا خوردم.

- بابا تو دیگه کی هستی؟ از حرف نزده خبر داری.

من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربه همسایه چیه؟

رفتیم و رخت ها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.

بعد رفتیم طرف رودخانه که نزدیک اردوگاه بود. قاسم کنار آب گفت: «من نوکر بنده کفشتم.

قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.

مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه!»

- اگر بهت بگویم، چه جوری خبر می دهی؟

- حالا چی هست؟

- فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.

- بارک الله. خیلی خوبه! تا حالا همچین خبری نداده ام.

خب الان می گویم. اول می روم پسرش را صدا می زنم.

بعد خیلی صمیمانه می گویم: ماشاءالله به این هیکل به این درشتی!

درست به بابای خدابیامرزت رفتی!... نه. اینطوری نه.

آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه تان کسی دارید که باباش شهید شده باشد؟

اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد .

شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده!... یا نه.

می گویم شما فرزند فلان شهید نیستید؟ نه این هم خوب نیست.

گفتی باید آرام آرام خبر بدم. بهش می گویم،

هیچی نترس ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات

 و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاش را برد ... یا نه ....

دیگر کلافه شدم. حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.

- آهان بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن؟ همین که گفت: آره.

می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید

تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید!

 طاقتم طاق شد. دلم لرزید. چه راحت و سرخوش بود. کاش من جاش بودم.

بغض کردم و پرده اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.

قاسم خندید و گفت: «نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی؟!

 اینکه دیگه گریه نداره.

اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم!» قه قه خندید. دستش را تو دستانم گرفتم.

 دست من سرد بود و دست او گرم و زنده.

کم کم خنده اش را خورد. بعد گفت: «چی شده؟» نفس تازه کردم

و گفتم: «می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس؟!»

 لبخند رو صورتش یخ زد. چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.

 کم کم حالش عادی شد تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.

موج درست شد. گفت: «پس خیاط هم افتاد تو کوزه!»

 صدایش رگه دار شده بود. گفت: «اما اینجا را زدید به خاکریز.

من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من.»

و آرام لبخند زد. چه دل بزرگی داشت این قاسم.


کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 103

 



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » قلب اروند ( پنج شنبه 86/5/25 :: ساعت 9:19 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

عینک بزنید
در بیابان ها بودیم،درخیابان ها چه می کنیم؟
خاطرات دفاع مقدس...درست به بابای خدابیامرزت رفتی!
[عناوین آرشیوشده]

>> بازدید امروز: 17
>> بازدید دیروز: 7
>> مجموع بازدیدها: 27081
» درباره من

وَلا تَحسَبَنَّ الذینَ قُتِلوا فی سَبیلِ اللهِ امواتابَل احیاء!

» آرشیو مطالب
تابستان 1386

» لوگوی وبلاگ


» لینک دوستان

» صفحات اختصاصی

» لوگوی لینک دوستان






» وضعیت من در یاهو
یــــاهـو
» طراح قالب