بسم ربِّ الشُّهداء
با خون گلو وضوگرفتن عشق است ......
جان دادن و آبرو گرفتن عشق است...
درمیکده ی جنون عاشورایی ...
از دست خدا سبو گرفتن عشق است...
عشق ،عشق است و تمنای وصال تو دراو
بار خدا یا چه کنم مست تو و آن شده ام....
بسم رب الشهدا
جنگ کجایی که دلم تنگ توست رقص جنون تشنه آهنگ توست
جنگ شهیدان تو را دیده ام روی سپیدان تو را دیده ام
من زشهیدان تو شرمنده ام گرچه زکف تیغ نبافکنده ام
مرگ الهی بپذیرد من را تنگ در آغوش بگیرد من را
غیر شهادت که مرا دم دهد خنده زنان خاطره شادم دهد
چنگ کجایی که دلم تنگ توست رقص جنون تشنه آهنگ توست
ای شرف و عزت ما باز گرد تا برهانی دل ما را زد رد
کاش که من هم به شهادت رسم کز قبل آن به سعادت رسم
روز اخویام، را به منطقه بردم و یکی از بچهها که شوخ و بذله گو بود او را
ناوارد و ساده گیر آورده و بساط کرده بود: که آخر مردم، دارم میمیرم به دادم
برسید، لامروتها!نامسلمونا! اخوی ما هم که قضیه را جدی گرفته بود، که : بیا
روی کولم سوار شو بریم بهداری یا کسی را از بهداری بیاورم، و از این حرفها و او
هم بیشتر ناله و زاری میکرد، من که از احوالات او را میدانستم، پرسیدم حالا
چی شده؟ حتماً هله هوله خوردی و الا دل که بیخودی درد نمیگیرد و او
شکسته بسته گفت:چیزی نیست... حساسیته ... من هروقت یه گوسفند رو تنهایی
میخورم یه خورده دلم درد میگیره حالا چه کار کنم؟» که یکی از بچهها
گفت:هیچی، صد دفعه تا حالا بهت گفتم دکترت را عوض کن، و نزد دامپزشک برو!
اخوی ما که پاک مات و مبهوت شده بود، خندهاش گرفت و تازه فهمید قضیه از
چه قرار است.
خدایا شهادت من شب عاشورا برسان
امین رب العامین یادت نره.
با آن سیبیل چخماقی، خط ریش پت و پهن که تا گونه اش پایین آمده بود و چشم های میشی، زیر ابروان سیاه کمانی و لهجه غلیظ تهرانی اش می شد به راحتی او را از بقیه بچه ها تشخیص داد. تسبیح دانه درشت کهربایی رنگی داشت که دانه هایش را چرق چرق صدا می داد.
اوایل که سر از گردان مان درآورد همه ازش واهمه داشتند. هنوز چند سال از انقلاب نگذشته بود و ما داش مشدیهای قداره کش را به یاد داشتیم که چطور چند محله را به هم می زدند و نفس کش می طلبیدند و نفس داری پیدا نمی شد. اسمش «ولی» بود. عشق داشت که ما داش ولی صدایش بزنیم. خدایی اش لحظه ای از پا نمی شست. وقت و بی وقت چادر را جارو می زد، دور از چشم دیگران ظرف ها را می شست و صدای دیگران را در می آورد که نوبت ماست و شما چرا؟ یک تیربار خوش دست هم داشت که اسمش را گذاشته بود: بلبل داش ولی! اما تنها نقطه ضعفش که دادِ فرماندهان را در می آورد فقط و فقط پا مرغی نرفتنش بود. مانده بودیم که چرا از زیر این یکی کار در می رود. تو ورزش و دویدن و کوه پیمایی با تجهیزات از همه جلو می زد. مثل قرقی هوا را می شکافت و چون تندبادی می دوید. تو عملیات قبلی دست خالی با یک سر نیزه دخل ده، دوازده عراقی را درآورده بود و سالم و قبراق برگشته بود پیش ما.
تیربارش را هم پس از اینکه یک عراقی گردن کلفت را از قیافه انداخته و اوراق کرده بود از چنگش درآورده و اسمش را با سرنیزه روی قنداق تیربار کنده بود. با یک قلب که از وسطش تیر پرداری رد شده بود و خون چکه چکه که شده بود: داش ولی!
آخر سر فرمانده گردان طاقت نیاورد و آن روز صبح که بعد از دویدن قرار بود پا مرغی برویم و طبق معمول داش ولی شانه خالی می کرد، گفت:«برادر ولی، شما که ماشاءالله بزنم به تخته از نظر پا و کمر که کم ندارید و همه را تو سرعت عقب می گذارید. پس چرا پامرغی نمی روید؟» داش ولی اول طفره رفت اما وقتی فرمانده اصرار کرد، آبخور سبیل پت و پهنش را به دندان گرفت و جویده جویده گفت: «راسیاتش واسه ما افت داره جناب!»
فرمانده با تعجب گفت: «یعنی چی؟»
- آخه نوکر قلب باصفاتم، واسه ما افت نداره که پامرغی بریم؟بگو پاخروسی برو، تا کربلاش هم می رم!
زدیم زیر خنده. تازه شصت مان خبردار شد که ماجرا از چه قرار است. فرمانده خنده خنده گفت: «پس لطفا پاخروسی بروید!» داش ولی قبراق و خندان نشست و گفت: «صفاتو عشق است!» و تخته گاز همه را پشت سر گذاشت.
کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 27